یک نفس تا خدا
.:: Your Adversing Here ::.
 

گل .........

روزی به دنبال گلی راهی شدم از این کویر

آن گل نگو خار کویر بود و منم یارش شدم

از غم دل همراهش شدم

آن تیغ اول را که زد بر چشم من

گفتم که سهل باشد برای عشق من

چون تیغ دوم را بزد بر چشم من

گفتم کز او خرده مگیر که گل با خارش گل است

تیغ آخر را که زد بر قلب من

گفتم که ای معشوق من ،

این جوانمردی نبود در حق من

گفتم چرا زین گونه بر قلبم زدی

گفتا اگر عاشق شدی

زخم دلم خواهی خوری

این را که گفت آن گل به من

دیدم که بر قلبم نهاد از جانب خود گل به من

javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:خارش گل,عشق,چشم,جوانمرد,حق,قلب,سهل,همراه,غم,کویر,همراه,,
  • عبـــــور

    عبور باید کرد

    عبور

    از میان هیاهوی جنگل

    از روی دریا

    از لابلای ترک های کویر

    از عمق انباشتگی تمام مرداب ها

    کلاغ شومی در کمین توست

    با چشمانی تشنه

    تشنه هستی تو

    ...

    جنگل و مرداب

    دریا و کویر

    هیچ کدام تورا مخفی نخواهند کرد

    مأمنی جز عبور نیست

    تنها عبور باید

    عبور

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: سه شنبه 25 مهر 1391برچسب:دلنوشته,عبور,دریا,کویر,مخفی,تنها,تشنه,کلاغ,شوم,ترک,کویر,هیاهو,جنگل,
  • مظهر صبر

    هوای چشمانم ابریست
    بارانی نیست و این تشنه کویر
    در حسرت قطره ای باران میماند
    و چه سخت است درد حسرت...
    دردی که تمام وجود به آن مبتلاست
    چشم در حسرت باران ، تن در حسرت گرما
    و دل در حسرت عشق...
    و اما عشق...عشق که مظهر صبر است
    عشق که به چشم باران داد
    و به دست گرمی دستی که در آن فشرده شد
    و عشق که در دل ماند ولی معشوق رفت...
    حال یار با معرفت عشق ، غم است
    غم که روزی به در بسته خورد و اکنون...
    در ها همه ویران شده اند و راه باز است و جاده ای نیست...
    غم در کنار عشق ، روی دل نشسته و این دل...
    این دل از سنگینی عشق و غم به خود میپیچد و دم نمیزند
    وای از روزی که دل کم آورد
    ترکش باز میشود و دل تکه تکه میشود
    هر تکه به سویی ، آه ای دل که رفیقان را جدا کردی و حال
    فقط کینه به روی توست و سنگینی آن ، از هزاران غم بیشتر است
    دل هم حسرت میخورد ، حسرت عشق
    اما خوب که نگاه کند ، او را خواهد یافت
    عشق روی کوچک ترین تکه نشسته
    و در آغ وش غم میگرید

    javahermarket

  • نوشته : نارون
  • تاریخ: یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:کوچک ترین,اغوش,گرم,اکنون,جاده,غم,سنگین,معشوق,جاده,حسرت,عشق,مبتلا,گرم,تشنه,کویر,ابری,غم,دل,,
  • ناب از دکتر شریعتی

     

    نه در حالتی بمان نه در جایی بمان همواره روحی مهاجر باش به سوی انجا که می توانی انسان باشی به سوی انجا که از انچه هستند و هستی فاصله بگیری این رسالت دائمی توست

     

    تنها امید من به زندگی انست که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر می شوم…

    (دکتر علی شریعتی)

    داستان‌من‌داستان‌عطار است‌. ما صوفیان‌همه‌خویشاوندان‌یکدیگریم‌و پروردگان‌یک‌مکتبیم‌، مغولی‌او را از آن‌پس‌که‌ریختند و زدند و کشتند و سوختند و غارت‌کردند و بردند و رفتند، اسیر کرد و ریسمانی‌بر گردنش‌بست‌و به‌بندگی‌خویشتن‌آورد و بر باازر عرضه‌اش‌کرد تا بفروشدش‌، مردی‌آمد خریدار، گفت‌این‌بنده‌به‌چند؟ مغول‌گفت‌به‌چند خری‌؟ گفت‌به‌ هزار درهم‌. عطار گفت‌مفروش‌که‌بیش‌از این‌ارزم‌. نفروخت‌، دیگر آمد و گفت‌: به‌یک‌دینار! عطار گفت‌: بفروش‌که‌کمتر از این‌ارزم‌! مغول‌در غضب‌آمد و سرش‌را به‌تیغ‌برکند. عطار سر بریده‌خویش‌را ار خاک‌برگرفت‌. می‌دوید و در نای‌خون‌آلودش‌نعره‌ی‌مستانه‌ی‌شوق‌می‌زد و شتابان‌می‌رفت‌تا به‌آنجا که‌هم‌اکنون‌گور او است‌بایستاد و سر از دست‌بنهاد و آرام‌گرفت‌.

    آری‌، در این‌باازر سوداگری‌را شیوه‌ای‌دیگر است‌و کسی‌فهم‌کند که‌سودازده‌باشد و گرفتار موج‌سودا که‌همسایه‌دیوار به‌دیوار جنون‌است‌! و چه‌می‌گویم‌؟ جنون‌نرمش‌می‌کند و در برج‌پولاد می‌گیرد و شمع‌بیزارش‌می‌سازد و وای‌که‌چه‌شورانگیز و عظیم‌است‌عشق‌و ایمان‌! و دریغ‌که‌فهمهای‌خو کرده‌به‌اندکها و آلوده‌به‌پلیدیها آن‌را به‌زن‌و هوس‌و پستی‌شهوت‌و پلیدی‌زر و دنائت‌زور و… بالاخره‌به‌دنیا و به‌زندگیش‌آغشته‌اند! و دریغ‌! و دریغ‌که‌کسی‌در همه‌عالم‌نمی‌داند می‌شناسند که‌آدمیان‌عشق‌خدا را می‌شناسند و عشق‌زن‌را و عشق‌زر را و عشق‌جاه‌را و از این‌گونه‌… و آنچه‌با اویم‌با این‌رنگها بیگانه‌است‌، عشقی‌است‌به‌معشوقی‌که‌از آدمیان‌است‌… اما… افسوس‌که‌… نیست‌!

    معشوق‌من‌چنان‌لطیف‌است‌که‌خود را به‌«بودن‌» نیالوده‌است‌که‌اگر جامه‌ی‌وجود بر تن‌می‌کرد نه‌معشوق‌من‌بود.
    معشوق‌من‌، راز من‌، موعود بکت‌، «گودو» بکت‌است‌، منتظری‌که‌هیچ‌گاه‌نمی‌رسد! انتظاری‌که‌همواره‌پس‌از مرگ‌پایان‌می‌گیرد، چنان‌که‌این‌عشق‌نیز… هم‌!

    (دکتر علی شریعتی)

    بودا زندگی را رنج ، علی دنیا را پلید ، سارتر طبیعت را بی معنی و بکت انتظار را پوچ و کامو…..* عبث یا فته اند . همه شان به روی یک قله رسیده اند و از انجا این جهان و حیات را می نگرند . هر چند فاصله شان به دوری کفر و دین .

    (دکتر علی شریعتی)

    و رفتم و رفتم ،نه به جائی ، که نمی دانستم به کجا ؟ رفتم و رفتم تا اینجا نباشم که هرگاه می بینم طلوع امروز را در همان جایی هستم که دیروز نیز بودم، از زبونی و بیهودگی خویش بیزار می شوم.

    (دکتر علی شریعتی)

    چه می بینم ؟ این کیست ؟ این مسافر کیست ؟ این عرب نیست . چهره اش به روشنایی سپیده است ، پیشانیش باز ، سیمایش غبار راه گرفته ، چشمانش رنگ بر گشته، خسته ، کوفته ، تشنه، بیتاب….. پیداست که از سفری دور می آید پیداست که سالها آواره بوده است …. پیداست که از کویری سوخته می رسد .

    اِ ، این چهره را می شناسم ! او را دیده ام ….این همان…در کنار آتشکده …ها… در آن کلیسا….که از پنجره ناگهان بیرون پرید ….

    اِ … این سلمان است !

    و بعد سلمان ماند ، در نخستین دیدار ایمان آورد و دیگر تا پایان عمر آرام گرفت و «سلمان منّا»نام گرفت و صاحب سر «پیام آور » شد و محمد با او خود را در انبوه مهاجران و انصار ، آن کوه سنگینی که بر سینه اش آوار شده بود سبکتر احساس می کرد چه، سلمان بخشی از آن را خود بر دوش جانش گرفت ، هرگاه دردها بر جانش می ریخت سلمان را فرا می خواند و در چشم های آشنای او ناله می کرد در گفتگوی با او فریاد می زد و آسوده می شد

    خدا برای تنهائیش آدم را آفرید

    محمد سلمان را یافت

    و علی تا پایان حیاتش تنها ماند

    (دکتر علی شریعتی)

    هیچ کس و هیچ چیز در دنیا وجود ندارد که دیدنش به اندازه باز کردن تمام چشو بیرزد.

    (دکتر علی شریعتی)

    ویرانه ای بزرگ هستم که مردم از همه رنگی و همه نیازی می ایند و از من هرچه را بتوانند و بخاهند.برمیگیرند و می برند.

    (دکتر علی شریعتی)

     

    javahermarket

    صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 154 صفحه بعد


    narvan1285

    نارون

    narvan1285

    http://narvan1285.loxblog.ir

    یک نفس تا خدا

    گل .........

    یک نفس تا خدا

    ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد دنیا چو هست برگذر این نیز بگذرد

    یک نفس تا خدا